
نوشتاردرمانی با آزادنویسی
همین که از خواب بیدار میشدم، دفتر و خودکاری را که همیشه روی میز کنار تخت بود برمیداشتم و شروع میکردم به نوشتن صفحات صبحگاهی.

شادی نه لذت
تا امروز سهم من از زندگی فقط لذت بوده است نه شادی. احساسی زودگذر که لحظهای مرا از احساس پوچی و رنج درونی جدا میکرد

بنبست ما…
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم درختان در دو سوی حیاط زیر بار

حمایتگران ویرانگر
قبل از اینکه دوستم حرفی بزند، از چشمان قرمزش که دیگر اشکی برای ریختن نداشت و حواسپرتیای که در چهره و حرکاتش دیده میشد، فهمیدم

خودت باش.
امروز از خود آموختم که فرار از انجام کارهایم فقط یک دلیل دارد: «تظاهر». بیآنکه بدانم، وانمود میکردم کسی دیگرم. نوشتن برایم مشقتبار بود. هر

نوشتن مرا به دنیای فلسفه برد.
«بادی هوسباز از پنجره وارد خانه شد…» دست از نوشتن کشیدم. خسته شدهام از نوشتههایی که تنها با کلمات تزئین میشوند. گاهی از خودم میپرسم:
عضویت در خبرنامه
بخشهای سایت من:
- داستان کوتاه (3)
- دیالوگ (10)
- شخصیتپردازی (3)
- شعر (5)
- من و نوشتن (16)
- نوشتههای من (6)
آخرین نظرات: