درباره من

هرگاه نمی‌نویسم، این نوشتن است که از دست می‌رود یا من؟

نوشتن، این عشق دیرینه، یادگار دوران کودکی من است؛ کودکی‌ای که زیباترین تصاویر جامانده از آن، پتویی جادویی است که در زیر آن خیال‌پردازی را به آغوش می‌کشیدم. با نوشتن غریبه بودم؛ نادانسته قصه‌ها و شخصیت‌ها را خلق می‌کردم و با شادی‌هایشان سرشار از شادمانی می‌شدم و با غم‌هایشان می‌گریستم.

من هنوز همچون دوران کودکی عاشق آنه شرلی هستم؛ عاشق رویاپردازی‌هایش؛ عاشق آن شخصیت عجیب و غریبی که برایم آشنا بود، کسی شبیه به خود من. آن زمان هر آنچه دوستانم را سرشوق می‌آورد برایم بسیار ساده‌انگارانه و بی‌معنا بود تنها دنیای قصه‌ها بود که مرا حیرت زده می‌کرد. من آدم خوش‌شانسی نبودم؛ کسی را نداشتم که در آن زودهنگام، قلم و کاغذی به دستم بدهد و بگوید قصه‌هایت را بنویس. سال‌های زیادی سپری شد، مسیرهای درست و غلط بسیاری را پشت سر گذاشتم و هیاهو و مشکلات زندگی مرا از نوشتن مداوم دور کرد. اما نوشتن همیشه پناه آخرم بوده و هست و شخصیت‌هایی که برایم زنده بودند و قد می‌کشیدند را دیگران باید می‌شناختند و این شد که هیچگاه این رود نخشکید و به باریکه‌ای دلخوش بودم. حال بیش‌تر از همیشه نسبت به حضور و تاثیرش بر روان و زندگی‌ام آگاهم. می‌دانم گاهی باید گریزی بزنم به خیال و جرعه‌ای امید از آن بردارم تا بتوانم واقعیت را برای خودم تحمل‌پذیرتر کنم و این صفحه برایم جایی است که می‌توانم هر بار، از آن اندکی نور بردارم تا بهتر ببینم و پیش بروم و به زندگی واقعی تن بدهم.

من عاشق سکوتِ شب، شعرهای فروغ و سوسوی چراغ‌هایم.