قاصدك‌ها را باید پرواز داد.

پیش می‌رفت بدون پرواز. از کوچه‌ها می‌گذشت، از میان آدم‌ها که با سرعت از خیابان رد می‌شدند. می‌دویدند، می‌گریختند. باران بارید، چتری باز شد به رنگ آبی آسمان و سرتاسر نگاه قاصدک از آسمان پر شد. باران با صدای آسمان آبی پارچه‌ای می‌بارید. چتر بسته شد. آسمان پارچه‌ای در انتظار سقوط، وارونه از دیوار آویزان شد…

 

لینک دانلود رایگان داستان کوتاه قاصدک‌ها را پرواز باید داد.

به اشتراک بگذارید

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط