بخش ششم «دیالوگ» رابرت مک‌کی

عیان‌گویی

((هیچ چیز آنگونه که به نظر می‌رسد نیست)) گواهی است بر دوگانگی زندگی:

((به نظر می‌رسد)) ظاهر زندگی را نشان می‌دهد: آن‌چه با چشم دیده می‌شود و با گوش شنیده می‌شود، آنچه مردم می‌گویند و انجام می‌دهند… از طریق نمودی بیرونی. ((آن‌گونه نیست)) اندیشه و احساس واقعی است که به شکل درونی در پس آن‌چه گفته می‌شود و آن‌چه به انجام می‌رسد، جریان دارد.

مقصود از عیان‌گویی، آن است که ژرف‌ترین احساسات و افکار شخصیت به شکلی مستقیم و کامل در گفته‌هایش آورده شود. از میان انواع دیالوگ‌های نامناسب، دیالوگ عیان‌گو متداول‌ترین و ویرانگرترین است.

عیان‌گویی، زیرمتن را از طریق حذف افکار و آرزوهای ناگفته‌ی خودآگاه و محرک‌ها و خواسته‌های ناگفتنی ناخودآگاه از بین می‌برد و تنها واژه‌های گفته شده را بر جای می‌گذارد. زیرمتن را به متن می‌آورد؛ بنابراین شخصیت آن‌چه را می‌اندیشد و احساس می‌کند دقیق و کامل بیان می‌کند و در نتیجه به شیوه‌ای سخن می‌گوید که تا به حال کسی نگفته است.

برای ایجاد پیچیدگی‌های اجتماعی و روان‌شناختی واقع‌گرایانه نیاز است که در پس هر خط از دیالوگ ظاهری، زیرمتنی وجود داشته باشد.

درامِ زندگی بداهه‌پردازیِ بی‌پایانی است.

هنگامی که شخصیت تنها نشسته و به دیواری خیره شده، جریان اندیشه‌های وی دیالوگی درونی است، نه مونولوگ. این طغیان درونی اغلب ماده خام رمان مدرن است. نویسندگان ادبیات داستانی می‌توانند ما را به ذهن شخصیت برند تا شاهد کنش‌های درونی میان خویشتن اندیشمند و واکنش‌های خویشتن‌هایِ مردد، مشوق، منتقد، بخشنده و… فرد باشیم. این دادوستد هدفمند، دیالوگی است که در قالب اندیشه ظاهر می‌شود نه گفتار.

هر سخنی که به درازا کشد خواه با صدای بلند گفته شود و خواه اندیشه‌ای درونی باشد، اگر تغییری در بار ارزشی گفته پدید نیاورد تصنعی، ملال‌آور و عاری از زندگی خواهد شد.

اما معیار طولانی بودن سخن چیست؟ میانگین سرعت صحبت کردن چیزی بین دو تا سه کلمه در هر ثانیه است. با در نظر گرفتن این سرعت، گفتاری که دو دقیقه طول بکشد تقریبن شامل سیصد کلمه است. چه بر صحنه و چه بر پرده چنین میزانی از گفتگو که کسی یا چیزی به آن واکنش نشان نمی‌دهد، بسیار طولانی است. در رمان هر سیصد کلمه یک صفحه است که در واقع به شکلی طاقت فرسا صبوری خواننده را می‌آزماید.

ارسطو در فصل چهارم کتاب بوطیقا، بیان می‌کند که عمیق‌ترین لذتِ مخاطبِ تئاتر در آموختن است؛ در پی بردن به حقیقتِ نهانِ بشر از طریق دیدن ظاهر رفتارها.

در بده بستان‌های زندگی، ما گرد مشکلات می‌چرخیم و به شکلی غریزی بهانه می‌تراشیم و به شیوه‌ای از کنار حقایق ناگفتنی و دردناکی که در ناخودآگاه ما کمین کرده، می‌گذریم. به ندرت پیش می‌آید که رودررو، صادقانه و مستقیم درباره واقعی‌ترین نیازها و آرزوهایمان صحبت کنیم. به جای آن، می‌کوشیم آن‌چه را از دیگری می‌خواهیم از طریق عنصر سومی به دست آوریم.

بنابراین، می‌توان مشکل عیان‌گویی را با چیزی بیرون از کشمکش فعلی حل کرد؛ عنصر سومی که مکالمه دو نفر را به مکالمه سه نفره که رابطه‌ای است سه وجهی میان دو شخصیتِ درکشاکش و عنصر سومی که از طریق آن کشمکش میان آن دو شکل می‌گیرد. این عنصر سوم همچون قیفی عمل می‌کند که کشمکش دو نفر در آن ریخته می‌شود.

رمان«لگز» از ویلیام کندی، داستان تبهکاری به نام جک دایموند:

جک به خانه‌اش می‌رسد، با همسرش الیس مواجه می‌شود.

مردانِ جک، الکسی و فورگاتی، به الیس گفته‌اند که جک نام یکی از قناری‌هایش را ماریون گذاشته زیرا این پرنده او را به یاد معشوقه‌اش می‌اندازد. در صحنه‌ای که در زیر آمده دو قناری در نقش عنصر سوم عمل می‌کنند. روای وکیل جک است:

به ندرت پیش می‌آمد که وقتی الیس با جک کار داشت و می‌گفت «می‌شه بیای اینجا لطفن؟» ما هم در خانه باشیم. الیس در ایوان جلوی خانه بود، الکسی و فورگاتی هنوز روی کاناپه نشسته بودند. وقتی به آن‌جا رسیدیم، آن دو نه تکان می‌خوردند، نه حرف می‌زدند و نه به الیس یا جک یا من نگاه می‌کردند. هر دو به جاده خیره شده بودند. الیس در قفس قناری‌ها را باز کرد و به جک گفت: «به کدومشون می‌گی ماریون؟» جک به سرعت برگشت به سمت فورگاتی و الکسی

الیس گفت: «اونا رو نگاه نکن. اونا به من نگفتن. اتفاقی حرفاشون رو شنیدم. اینه که رو سرش سیاهه؟»

جک نه جوابی داد و نه حرکتی کرد. الیس پرنده‌ای که روی سرش لکه‌ای سیاه بود برداشت و در مشت خود گرفت.

«لازم نیست چیزی بگی، لکه سیاه روی سرش مثه موهای سیاه اونه، نه ؟ نه؟

جک که پاسخی نداد الیس گردن پرنده را پیچاند و سپس آن را دوباره در قفس پرت کرد. «این‌قدر عاشقتم» این را گفت و از مقابل جک گذشت و به سوی اتاق پذیرایی به راه افتاد اما جک او را گرفت و به عقب کشید.

پرنده دوم را بیرون آورد و با یک دست چنان فشار داد که جان داد، بعد لاشه‌ی له شده پرنده را که از چشمانش خون می‌چکید به قفسه سینه ای الیس فشرد و گفت «منم عاشقتم»

و مسئله مربوط به قناری حل شد.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط