انبه را کامل قورت بده!

انبه را می‌خورد. هسته‌اش را به دندان می‌کشد، می‌لیسد، نمی‌گذارد حتا یک قطره‌اش هدر برود. تنها لایه‌ی نازکی از پوست باقی می‌ماند، چراکه تلخ است و میلی به خوردنش ندارد. هسته‌اش هم که مثل سنگ است، جویدنی نیست. انبه را نمی‌خورد، مصرف می‌کند؛ نمی‌گذارد چیزی از دست برود. می‌گوید: «از خوردنش لذت می‌برم». راست می‌گوید، اما گران هم خریده. شاید دلیلش را از من یا حتا از خودش پنهان می‌کند. ولی من می‌شناسمش، مقتصد است.

به این فکر می‌کنم که شاید بتوان از همین زندگی زهرماری هم لذت برد، اگر آن را گران بخریم. زندگی گران است، اما مفت است. کاش مجبور بودیم صبح به صبح برای بیدار شدن هزینه کنیم. چه دنیایی می‌شد… چه آدم‌هایی… اگر امروز آخرین روز بود و توان خرید فردا را نداشتیم، چه؟ امروز را چگونه می‌گذراندیم؟ چه چیزهایی را می‌دیدیم، می‌بوییدیم، می‌گفتیم و می‌شنیدیم؟ آیا آسمان امروز همان آسمان دیروز بود؟ حتی همان پیرزنی که از غرغرهایش خسته‌ام… نه، به حتم دلتنگش می‌شوم، چون فردا دیگر نیست.

گویی چون اندک است، ارزشمند است.
زندگی را روزانه بشمار. امروز را پایان بدان. همین حالا زندگی کن.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط