«بادی هوسباز از پنجره وارد خانه شد…»
دست از نوشتن کشیدم. خسته شدهام از نوشتههایی که تنها با کلمات تزئین میشوند.
گاهی از خودم میپرسم: چه بنویسم؟ از چه؟ برای چه؟ و…
نوشتنی شوق ماندن در من ایجاد میکند که حرفی برای گفتن داشته باشد. بارها نوشتهام، اما نوشتن مرا به دلزدگی کشانده، چرا که در نهایت از خودم پرسیدهام: خب که چه؟ این را نوشتی که چه؟
وقتی نوشتن چیزی برای آموختن نداشته باشد، چه برای خود و چه برای دیگری، بیحاصل میشود. اما گاهی که مینویسم، چیزی کشف میکنم، به درک عمیقی از موضوعی میرسم، و آن لحظه است که میتوانم ساعتها بنویسم و بخوانم—نوشتنی سودمند، خواندنی ارزشمند.
همین سرگردانی میان نوشتن و ننوشتن بود که مرا به سمت فلسفه کشاند. فلسفه همان معنا و عمقی بود که داستانهای موفق را خواندنی میکرد. نویسندهای که شناخت دقیقی از شخصیتهایش داشت، به زندگی آنها معنا میبخشید، هدفی که ارزش جنگیدن داشت، و در نهایت، آنها را به درک درستی از زندگی میرساند.
فلسفه ما را به پرسشگری وامیدارد، به اینکه باورهایمان را زیر سؤال ببریم، نگاهی متفاوت به اتفاقات داشته باشیم، احساساتمان را بشناسیم و واقعیتها را همانگونه که هستند، بپذیریم.
آری، بارها پرسیدهام که از چه بنویسم؟ پاسخی نیافتم. اما فلسفه به من کمک میکند تا دشواری نوشتن و زندگی را تاب بیاورم، آن را بپذیرم و از آن لذت ببرم.
نوشتن مرا به دنیای فلسفه برد و فلسفه، به نوشتن.




آخرین نظرات: