حمایت‌گران ویرانگر

قبل از این‌که دوستم حرفی بزند، از چشمان قرمزش که دیگر اشکی برای ریختن نداشت و حواس‌پرتی‌ای که در چهره و حرکاتش دیده می‌شد، فهمیدم اتفاق بدی افتاده است. قبل از این‌که بتوانم از او بپرسم چه شده، گفت:

«خودش بود… با همون لباس، با همون ماشین.»

گفتم: «کی؟»

گفت: «بهم دروغ گفت.»

چهره‌اش برافروخته شد. محکم دسته‌های صندلی را فشرد و بعد، درحالی‌که اشک از چشمانش می‌ریخت، خندید:

«میگه من تو جلسه‌ام…»

بعد صدایش را پایین آورد و با حالتی که انگار به حقیقتی دست پیدا کرده باشد، گفت:

«بعد از اون جلسه بود که گفت باید برم سفر کاری… پس…»

هیچ‌وقت دوستم را در چنین وضعی ندیده بودم. حرف‌هایش نامفهوم بود. پرسیدم:

«چه اتفاقی افتاده؟»

انگار که مرا تازه دیده باشد، برای چند لحظه به دقت به من خیره شد. بعد، با تغییر حالی ناگهانی که انگار مرا به یاد آورده باشد، گفت:

«من علی رو با یه زن دیگه تو ماشینش دیدم.» (بی‌آن‌که بخاهد، اشک از چشمانش ریخت و ساکت ماند).

گفتم: «خوب؟ دقیقن بهم بگو چی دیدی؟»

هرچه را دیده بود توضیح می‌داد و گریه می‌کرد. درحالی‌که هر لحظه بد و بدتر می‌شد، خشم من نیز بیشتر و بیشتر می‌شد. گفتم:

«دروغ‌گوی عوضی! چطور تونست یه همچین کاری باهات بکنه؟»

وقتی درماندگی و گریه‌های نفس‌گیر دوستم را دیدم، گفتم:

«این آدم ارزش نداره واسش ‌اشک بریزی… دروغ‌گو چقدرم ادعای عاشقی داشت… باید تاوان کارش رو بده.» دوستم در این شرایط نیاز داشت با کسی حرف بزند و از احساسات خودش بگوید.

وقتی افراد آزرده و ناراحت می‌شوند، دوست دارند احساسات خود را با دیگران در میان بگذارند تا احساس آرامش و درک شدن پیدا کنند. این یکی از الگوهای بنیادی رفتار انسان است، دام فرهنگی‌ای که همه‌ی ما از دوران کودکی گرفتار آن شده‌ایم.

ارسطو یکی از نخستین حامیان این راهکار بود و فروید و مشاورش، دکتر برویر، معتقد بودند «انسان برای رسیدن به یک ذهن سالم باید دردهای درونی خود را از زوایای تاریک بیرون آورده و بر آن‌ها نور بتاباند.» اما هیچ‌کس از قدرت ویرانگری دیگران حرفی به میان نیاورد؛ همان حمایتگرانی که می‌توانند فاجعه بیافرینند.

بگذارید با تصور کردن چند موقعیت به درک بهتر این موضوع بپردازیم.

گاهی ما برای نشان دادن حمایت عاطفی از دیگران، می‌خاهیم که همه‌ی اتفاقات را با جزئیات برایمان توضیح دهند، اما همین کار موجب یادآوری احساسات و تجربیات تلخ می‌شود. این پدیده را «هم‌نشخواری» می‌نامند. اتفاقی که بین من و دوستم رخ داد می‌تواند اتفاقات جبران‌ناپذیری برای او به‌وجود آورد. آری، هم‌نشخواری اثرات بسیار مخربی در پی دارد. به یک لیموی تازه و ترش با مقدار کمی نمک روی آن فکر کنید… خوب است، حالا آب دهانتان را قورت دهید. این گوشه‌ای از قدرت ذهن و مغز ماست. ذهن با خلق احساسات و موقعیت‌های مختلف می‌تواند خودش را به لبه‌ی پرتگاه بکشاند. یادآوری‌های زیان‌بار، گاه بی‌شباهت می‌شوند به اتفاقی که در ابتدا تجربه شده است.

در موقعیت دیگر، تصور کنید دوستم از من می‌خاهد که راهکاری به او ارائه بدهم، نیاز به کمک دارد. می‌خاهد از دام احساساتی که گرفتارش شده، رها شود و رفتار منطقی و کاربردی داشته باشد. اما من می‌شوم کاسه‌ی داغ‌تر از آش و می‌خاهم همسر دوستم را مورد سخت‌ترین مجازات‌ها قرار دهم. این در حالی است که فریادهای کمک دوستم در میان خشم من گم می‌شود. او بار دیگر آسیب می‌بیند. (ناراحتی دوستم مرا چنان آزرده کرده که فقط به نیاز عاطفی او توجه می‌کنم).

در حالت دیگر، همین‌که پای منطق را وسط می‌کشم و از دوستم می‌خاهم نگاهی منطقی به داستان داشته باشد و با فاصله به این اتفاق نگاه کند، فریاد می‌کشد:

«من نیاز دارم درک بشم! گوربابای منطق!»

این‌بار گریه کردن را با شدت بیشتری از سر می‌گیرد.

آری، گاهی آدم‌ها فقط می‌خاهند درک شوند.

یکی از روش‌هایی که تا به امروز نتیجه‌بخش بوده است، استفاده از مدل «تغییر راه‌پله‌ای رفتاری» می‌باشد. روشی که به کمک آن می‌توانیم باعث تغییر رفتار و کمک به دیگران شویم: گوش دادن فعال، همدلی، تفاهم، نفوذ، تغییر رفتاری.
این راهکار به ارضای نیازهای عاطفی-اجتماعی می‌پردازد و فرد آسیب‌دیده را ترغیب می‌کند تا توانایی ادراکی و عقلانی خود را به کار بگیرد و از این بحران عبور کند.

اما دسته‌ی دیگری از عزیزان ما نیاز به حمایت ناپیدا دارند. برخی پس از آسیب و نشخوار ذهنی، ترجیح می‌دهند خودشان مشکلشان را مدیریت کنند.

تحقیقات نشان می‌دهد زمانی که کسی از ما درخواست کمک نکند، هرچقدر هم که در این زمینه مهارت داشته باشیم، کمک کردن ممکن است خطرناک باشد. چراکه تاریخچه‌ی روان‌شناسی نشان می‌دهد که این کار نوعی احساس بیچارگی و ناکارآمدی در شخص ایجاد می‌کند. احساسی که نه‌تنها به عزت‌نفس شخص آسیب می‌رساند، بلکه سلامت، تصمیم‌گیری و روابط را دچار مشکل می‌کند.

در چنین شرایطی، می‌توانیم با ایجاد فضایی آرام، درست کردن یک دمنوش، هدیه دادن یک کتاب در زمینه‌ی آن مشکل و یا در آغوش کشیدن (لمس فیزیکی محبت‌آمیز) که باعث ترشح بیشتر هورمون‌های ضد استرس مثل اوکسیتوسین و اندورفین می‌شود، احساس آرامش و رضایت آن‌ها را افزایش دهیم و شرایطی بسازیم که اشخاص علاوه بر روبه‌رو شدن با مشکل و حل آن، احساس رضایت بیشتری از این رابطه داشته باشند. در بررسی‌هایی که صورت گرفته، افرادی که مورد حمایت ناپیدا قرار گرفته‌اند، با احساس افسردگی کمتر و خلاقیت بیشتر در حل مشکلات روبه‌رو شده‌اند، درصورتی‌که در نقطه‌ی مقابل آن، افراد دچار افسردگی و احساس ضعیف بودن مواجه شده‌اند.

توجه داشته باشید: ما پس از گذر هیجانات احساسی، باید افراد حمایتگر خود را از نو بررسی کنیم و با نگاه انتقادی به این نکته پی‌ببریم که آیا آن‌ها توانایی کمک کردن به ما را دارند یا نه؟

چه کسانی در چه موقعیت‌هایی بیشترین توانایی را برای کمک به من دارند؟ برخی مهارت بسیاری در کمک‌های ناپیدا دارند، یا دوستی با مهارت بسیار می‌تواند در مسائل پیچیده همراهی‌مان کند یا…

ما با بررسی و پی‌بردن به نکات مختلف، علاوه بر این‌که می‌آموزیم در چه شرایطی از چه کسی درخواست کمک کنیم، تبدیل به حمایتگری می‌شویم که با کمک به عزیزانمان باعث می‌شویم با کمترین آسیبی این لحظات را پشت سر بگذارند.
زین پس بهتر است به این‌که چگونه حمایت می‌شویم و حمایت می‌کنیم، بیشتر فکر کنیم.

منبع:نشخوار ذهنی

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط