
نوشتاردرمانی با آزادنویسی
همین که از خواب بیدار میشدم، دفتر و خودکاری را که همیشه روی میز کنار تخت بود برمیداشتم و شروع میکردم به نوشتن صفحات صبحگاهی.

همین که از خواب بیدار میشدم، دفتر و خودکاری را که همیشه روی میز کنار تخت بود برمیداشتم و شروع میکردم به نوشتن صفحات صبحگاهی.

تا امروز سهم من از زندگی فقط لذت بوده است نه شادی. احساسی زودگذر که لحظهای مرا از احساس پوچی و رنج درونی جدا میکرد

قبل از اینکه دوستم حرفی بزند، از چشمان قرمزش که دیگر اشکی برای ریختن نداشت و حواسپرتیای که در چهره و حرکاتش دیده میشد، فهمیدم

«بادی هوسباز از پنجره وارد خانه شد…» دست از نوشتن کشیدم. خسته شدهام از نوشتههایی که تنها با کلمات تزئین میشوند. گاهی از خودم میپرسم:

امروز اینطور فکر میکنم که آگاهی، بیش از هر کار دیگری، آدمی را به سکوت وامیدارد؛ سکوتی قابل مشاهده: دهانی بسته و گاه جسمی که

برای فرار از این تنگنا باید به چیزی مشغول شد، گریزگاهی پیدا کرد. این را شاهرخ مسکوب در مسافرنامه نوشته است؛ سالها پیش وصف حال

خواندن، ظرف شستن، مرتب کردن، زنگ زدن و… همه کارهایی هستند که وقتی میخواهم از نوشتن فرار کنم، به آنها پناه میبرم. رنج میبرم. احساسی

انبه را میخورد. هستهاش را به دندان میکشد، میلیسد، نمیگذارد حتا یک قطرهاش هدر برود. تنها لایهی نازکی از پوست باقی میماند، چراکه تلخ است

باید نوشت. باید هر روز نوشت. اما از چه؟ اگر نه قصهای باشد، نه غمی، نه قهقهه و خندهای، نه گریهای بیصدا در تاریکی، نه

نوشتار درمانی راه و رسم خودش را دارد. اگر بیگُدار به نوشتن بزنی، نه تنها چیزی دندانگیر حاصل نمیشود، بلکه شاید امیدت به نوشتن برای