
بنبست ما…
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم درختان در دو سوی حیاط زیر بار

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم درختان در دو سوی حیاط زیر بار

امروز از خود آموختم که فرار از انجام کارهایم فقط یک دلیل دارد: «تظاهر». بیآنکه بدانم، وانمود میکردم کسی دیگرم. نوشتن برایم مشقتبار بود. هر

ترس مانع انجام کاری میشود که میخواهی انجام دهی. ترس در گوشت چه زمزمه میکند؟ چه چیزی باعث میشود روی مبل لم بدهی و از

برای نویسنده باید ننوشتن سختتر از نوشتن باشد. هنگامی ثابت میشود شخصیت انگیزه دارد که تحت تاثیر این انگیزه دست به عمل بزند. داستان کوتاه

در بهار 1995 م مکسی میلیان با دستنویسهای قطور پاریس را به مقصد نیویورک ترک کرد. وی آدمی بافرهنگ، فاضل، شیک و روسی الاصل و

در حالی که از میان مردم میگذشت و صدای خندههایشان را میشنید، با خود فکر کرد: دردآور است کسی را بیش از خود دوست داشتن.

پیش میرفت بدون پرواز. از کوچهها میگذشت، از میان آدمها که با سرعت از خیابان رد میشدند. میدویدند، میگریختند. باران بارید، چتری باز شد به

در ازدحام کوچه تنهایم میجویمت از ردپای احساسم کجا رفتی نهان گشتی که پنهان گشتهای از من چرا بوی تنت جا مانده در دستم؟

من با تو عاشق میشوم رقصان کنان دل میدهم با تو به دل جان میدهم غرق تمنا میشوم عاشق شوی فارغ شوی با من تو

به پا میخیزم از خشم به یاد درد آن زخم چرا کندی؟ چرا بردی؟ دلی در سینهام نیست پر از هیچم پر از نیست تو