
شعر
هیاهو
هیاهو میشود در شهر هیاهو میکنم برپا ز دلتنگی ز درد و زجر و نیرنگ کجاست آن عاشق جانسوز دلتنگ همی گفتی بمیری روزی جز

هیاهو میشود در شهر هیاهو میکنم برپا ز دلتنگی ز درد و زجر و نیرنگ کجاست آن عاشق جانسوز دلتنگ همی گفتی بمیری روزی جز

پنجره باز است به پهنای نگاهت که دمی آیی و سرمست بگویی که فلونی تو کجایی؟ ای دریغا که دگر نیستی که خاموش بمانی که

داستانی که ابتدایش را نمیدانی و پایانی که در کار نیست. میدانی چیزی وجود دارد، میدانی باید چیزی نوشت، شاید هم چند داستان در سر