
داستان کوتاه
بنبست ما…
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم درختان در دو سوی حیاط زیر بار

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم درختان در دو سوی حیاط زیر بار

در حالی که از میان مردم میگذشت و صدای خندههایشان را میشنید، با خود فکر کرد: دردآور است کسی را بیش از خود دوست داشتن.

پیش میرفت بدون پرواز. از کوچهها میگذشت، از میان آدمها که با سرعت از خیابان رد میشدند. میدویدند، میگریختند. باران بارید، چتری باز شد به