
وقتی نیچه گریست.
امروز اینطور فکر میکنم که آگاهی، بیش از هر کار دیگری، آدمی را به سکوت وامیدارد؛ سکوتی قابل مشاهده: دهانی بسته و گاه جسمی که

ترست چه میگوید؟
ترس مانع انجام کاری میشود که میخواهی انجام دهی. ترس در گوشت چه زمزمه میکند؟ چه چیزی باعث میشود روی مبل لم بدهی و از

گریز از تکرار
برای فرار از این تنگنا باید به چیزی مشغول شد، گریزگاهی پیدا کرد. این را شاهرخ مسکوب در مسافرنامه نوشته است؛ سالها پیش وصف حال

بشور تا ننویسی.
خواندن، ظرف شستن، مرتب کردن، زنگ زدن و… همه کارهایی هستند که وقتی میخواهم از نوشتن فرار کنم، به آنها پناه میبرم. رنج میبرم. احساسی

انبه را کامل قورت بده!
انبه را میخورد. هستهاش را به دندان میکشد، میلیسد، نمیگذارد حتا یک قطرهاش هدر برود. تنها لایهی نازکی از پوست باقی میماند، چراکه تلخ است

وقتی نمیدانم چه بنویسم!
باید نوشت. باید هر روز نوشت. اما از چه؟ اگر نه قصهای باشد، نه غمی، نه قهقهه و خندهای، نه گریهای بیصدا در تاریکی، نه
عضویت در خبرنامه
بخشهای سایت من:
- داستان کوتاه (3)
- دیالوگ (10)
- شخصیتپردازی (3)
- شعر (5)
- من و نوشتن (16)
- نوشتههای من (6)
آخرین نظرات: